دوباره پرشده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت،چقدر امشب پریشانم
کنارت چای می نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم ، خیلی نمی مانم
کتاب کهنه ای هستم پر از اندوه ، یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل های گیلانم
رها ، بی شیله پیله ، روستایی ، ساده ی ساده
دوبیتی های "باباطاهرم" ، عریان عریانم
شبی می خواستم شعری بگویم ، ناگهان در باد
صدای حملهء چنگیز خان آمد... نمی دانم _
چه شد اما زمین خوردم ، میان خاک و خون دیدم
درآتش خانه ام می سوخت ، گفتم آه ... دیوانم
چنان باخاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم...
فراوان داغدیدنها، به مسلخ سر بریدنها
حجاب از سر کشیدنها، از این غمها فراوانم
شمال و درد "کوچکخان"، جنوب و زخم "دلواری"
به سینه داغدار کشته ی حمام کاشانم
سکوت من پر از فریاد، یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم
من آن خاکم، که همواره در اوج آسمان هستم
پر از "عباس بابایی"، پر از "عباس دورانم"
گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهرانتر شود تهران، من آبادان ویرانم
صلاة ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تورا لب تشنهایم از جان، کمی باران بنوشانم
سراغت را من از عیسی گرفتم، باز کن در را
منم من "روزبه" اما، پس از این با تو "سلمانم"
شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم
اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می گویم
که من یک شاعر درباری ام، مداح سلطانم
نظرات شما عزیزان:
|